جان شناسی به وقت کابل پیمایی
به نام خدا
جانستان کابلستان. خوب این شد یک چیزی. میتوانی در باباش بنویسی. کتابی درباره آنچه نزدیک است و دیده نمیشود. درباره سرزمین خسته خسته از جفا و دردمند بی دوا. درباره سرزمین من:
میگویند امیرخانی همان بهتر که اکتفا کند به نوشتن داستان کوتاه. میگویند دوست دارد پا جا پای جلال بگذارد. و این حرفها را دوستانی میگویند که داستانخوانند و امیرخانی را محض کاروبار سیاسی، محبوب یا منفور نمیدانند. بلکه همین طوری روزی روزگاری «من او» را خواندهاند و ازآن پس پیگیر نوشتههایش شدهاند.
اگر قرار باشد، من گله گذاری کنم بهانه از نثرش میگیرم که فکر میکنم گاه «در» نیامده است. به گمانم جانستان باز بهتر از بیوتن بود. جانستان، از نثری یکدست برخوردار نیست. و نمیخواهد باشد. وقتی به تاریخ میرود لحنی آرکائیک دارد و زمانی که ماجراها را تعریف میکند لهجه افغانی میگیرد و هنگام که از حال و روز خود مینویسد، برمیگردد به همان زبان آشنای خودش. لهجه افغانی رفته رفته در کتاب پر رنگ میشود. یعنی در حالی که در صفحات اول هنگام کاربرد کلمات نامانوس از عبارت «ضبط میکنم» استفاده میکند در ادامه دستهدسته افغانییات روی داریه میریزد.
چندیست در نقدهای رمان دعواییی هست بر سر اینکه آیا نویسنده باید متناسب با فضا یا پرسوناژ، جا به جا زبان خاصی را به کار گیرد(مثلا هنگام وصف گذشته از زبان آرکائیک سود برد و برای شخصی روستایی از زبانی دهاتی بهره گیرد) یا نه رمان میتواند زبان ویژه خود را داشته باشد بیکه مراعات فضا یا لحن و زبان و لهجه پرسوناژها را کند.
اما تنوع لحن ولهجه در جانستان تنها صرف تناسب با فضا نیست؛ بلکه دستگیر نویسنده میشود تا از دام و دانه توریستنگاری برهد. هر گاه فردی از کشوری توسعهیافتهتر به سرزمینی کمتر توسعهیافته رود یا بنگرد دام نگاه توریستی یا شرقشناسانه، چنانچون اجلی معلق بر فراز است. زبان این گونهی پریاب از توریست و شرقشناس، زبان همزبانی نیست بلکه طنین پر رویی و پرمدعایی دارد. نویسنده نیز میداند و قدم به قدم در مسیر یگانه شدن با زبان حوزه سیاحتاش پیش میرود. اتفاقا هر چند گاه گداری زباناش در نمیآید ولی هر جا دو لحنی میشود شیرین میکارد، با اینکه میتوانست چیز گل درشتی از آب در بیاید.
تنوع لحن و لهجه سود دیگری نیز علیحده نسیب امیرخانی کرده است. لحنها باعث میشود سفرنامه نقل حال مسافر هم باشد. هر چند این کار میتوانست با مهارت بیشتری انجام شود. فیالمثل وقتی شرح دعوا مرافه(ص256 -256) با یک جوان افغانی را میداد میتوانست از جملههای کوتاهی استفاده کند که از کلماتی با هجاهای کوتاه متشکل شده بودند؛ باشد که تب و تاب درگیری را نشان دهد.
علی ایحال لحن و لهجهها و ذوب شدن در زبان مقصد باعث شده جانستان از سفرنامههای مالوف دور شود. سفرنامهها انواعی دارند که در آن بحث نمیکنیم. ولی میتوانیم سه نمونه را پیش رو گذاریم تا در یک ارزیابی شتابزده اندکی روشنا بخشد.«سفر نامه» اثر ناصر خسرو،«امپراطوری نشانهها» کتاب رولان بارت و «آمریکا» کاری از ژان بودریار. جانستان با این سه کار متفاوت است؛ حالا بگویید از آنها کمتر است. فرقی نمیکند. اولی را یک حکیم، دومی را یک نشانه شناس و سومی را یک فیلسوف-جامعه شناس نوشته است. امیرخانی یک نویسنده است و من در اینجا به نیت مقایسه و مسابقه آنها را در نظر نیاوردم. فقط میخواهم توجه داشته باشم که نویسنده این کارها را خوانده و از ظرفیت هر کدام به قدر طاقتاش لابد، استفاده کرده است.
نویسنده ما خیلی الله بختکی پا به راه افغانستان میشود، ناصر قبادیانی اما عزم توبه داشت. ولی این مانع نمیشود که امیرخانی زائر زار و نزار مزار شریف نشود و سر و کلهاش را در سماع مجلسی از هوحق کشیدن مجذوبین نچرخاند. تازه شیعه بازیاش هم گل میکند؛ البته زیر سایهی نهضت تقریب مذاهب که انصافا این ایام حرف و حدیث دل خیلیهاست. ناصر خسرو قصد سیاحت نداشته و اصلا در گذشته معنای سفر مقید به گفتمان توریستی نبود و این چیزها از اختراعات جدید است. با این حال او تجارت نمیکند، پس مسیر زیارت را میپیماید.الغرض، آن چنانکه که افتاده است و دانید، در کنار وصف اینجا و آنجا وصف این حال و آن حال خود را میگنجاند. نویسنده ما نیز علیرغم قدری قلندریات به روز شده مثل شرح بد مزاجی و اعتراف به بیحالی در زیارتگاه و ... ذیل وصف، شرح مکانهای مقدسه را میآورد. بگذریم که از اول آدمی باید مرضی داشته باشد که به جای دبی سر از افغانستان در بیاورد. شاید هم برعکس، آدم باید مرضی داشته باشد که با کلی لاف و گزاف ناسیونالیستی و قزعبلات نژاد پرستانهی ضد عرب، یک کاره و ذوق زده برود دبی؛ خبر مرگش! اصلا بگذارید حرف آخر را بگویم. به قول مولوی هر کسی را خیال چیزی میبرد. یکی را خیال باغ و یکی را خیال دکان. نویسنده چیزی را به دید میآورد که درونش بدان مایه ور است.
زمانی رولان بارت، به ژاپن میرود و امپراطوی نشانهها را همچون سفرنامهای نشانه شناسانه درباره آن مینویسد. همیشه هر سفرنامهای چیزی از نشانهشناسی داشته، ولی این یکی نوبرانه است؛ این نشانهها هستند که بارت را به این ور و آن ور میکشند و اسباب نوشتن میشوند. نه اینکه به این سو و آن سو برود و در نتیجه ببیند و در میان دیدهها نشانههایی بیابد. در واقع، سفرنامهی نشانه شناسانه بر عکس است. بارت، زندگی ژاپنی را بر مبنای فرهنگی خاص میدانست که آن هم به نوبه خود بنا شده بر روی زبانی ویژه است. این کند و کاو نشانه یابانه در جانستان نیز دیده میشود. دیدهها و شنیدهها همه معنایی دارند که مستقیم و غیر مستقیم بیان میشود. گل دستهها، سیم خاردار پادگان آمریکاییها، وضع بازار،... و سرانجام نشانهای که به قول نویسنده روح شهر را آشکار میکند: عکسی از جهان پهلوان تختی.
اگر بارت در امپراطوری نشانهها دنبال نشانی از تمدنی دیگرگونه(نسبت به تمدن غرب) بود، بودریار، در آمریکا یوتوپیایی را دید که هم ناکجا آباد و هم وجه آتی و بالغ اروپاست. او سعی میکرد آمریکا را معنا کند و هوا ورش داشته بود که به این ترتیب میتواند دنیای جدید را معنا کند. او حاد - واقعیت را سرتاپا مجسم در آمریکا میدید. حالا در این ینگه دنیا امیر خانی جایی را میبیند که شاید بتواند «ما» را معنا کند. چیزی که گویا قوام تمدن ماست و زندگی عسرت زدهی جدید، آن را پوشانده است.
لذا نه در جغرافیایی خاص بلکه بیشتر به اعماق فرهنگاش میرود. از سیاست که در کشورش قیل و قال کرده، میان او و برادراناش مرز کشیده و هماکنون با هزار حیله که در آستین دارد گرم سرکوب فرهنگیست، میگذرد تا جوهر خویش را تماشا کند. در کشوری که خاکبادش هنوز پاسداریست در برابر هجمه چپاگر تجدد. وآنچه همچون معنای زندگی ما میبیند جوانمردیست«جوانمرد مردمی هستند مردم این دیار». طرفه آنکه سفرنامهای که از تهران شروع شده است در مشهد، شهر پیر و مراد جوانمردان پایان مییابد. فتامل.